جدول جو
جدول جو

معنی خایه ون - جستجوی لغت در جدول جو

خایه ون
بیضه بند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلندمقام، بلندمرتبه، بلندپایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سایه ور
تصویر سایه ور
دارای سایه، سایه دار، پرسایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
مایه دار، مال دار، سرمایه دار، باشکوه، ارزشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایه زر
تصویر خایه زر
گلولۀ زر
کنایه از آفتاب، گیتی پرور، چتر نور، طاس زر، چراغ روز، طرف دار انجم، طاووس مشرق خرام، اسطرلاب چهارم، سپر آتشین، چتر زر، چتر روز، چراغ سحر، خایه زرّین، چتر زرّین، طاووس فلک، غزاله، طاووس آتش پر برای مثال در آن گوهرین گنج بن ناپدید / بدی خایۀ زر خدای آفرید (نظامی۵ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خانه کن
تصویر خانه کن
خانمان سوز، برای مثال خرابت کند شاهد خانه کن / برو خانه آباد گردان به زن (سعدی۱ - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ یِ سَ)
جند بیدستر. (از ناظم الاطباء). خزمیان. فاجشه. هزو گند. رجوع به جندبیدستر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ یِ زَ)
کنایه از آفتاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گلولۀ زر. (آنندراج) :
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
بدی خایۀ زر خدای آفرید
زمانه دگر گونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220).
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه:
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
، باشکوه. مجلل. عالی:
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). دارای سایه. پرسایه:
باغ تو پر درخت سایه ور است
از پی خویشتن یکی بگزین.
فرخی.
جناب سایه ورش را همیشه باد ملازم
کز این جناب معظم رسی بغایت مقصد.
شمس طبسی.
بسی پای دار ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه ور.
سعدی (بوستان).
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
سعدی.
در جهان چون او نیامد آفتاب سایه ور
آفتاب سایه ور چون او نیامد در جهان.
سید ذوالفقار شروانی
لغت نامه دهخدا
(یَ وَ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری کوزران و یک هزارگزی راه فرعی کوزران. هوای آن سرد و دارای 80 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، دیم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(ی یِ رُ)
ادوار. درام نویس فرانسوی متولد بسال 1834م. 1249/ هجری قمری در پاریس دارای تخیلی لطیف و دقیق. وفاتش در سال 1899م. 1316/ هه. ق
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام:
که گفتم من این نامۀ پایه ور
نکرد او بدین نامۀ من نظر.
(از هجونامۀ مجعول بنام فردوسی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ بُ)
نام کوهی است در مازندران. رابینو در پاراگراف 31 یادداشتهای خود این نقطه را درجزء نام یک عده کوه ذکر می کند. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 153 و ترجمه فارسی ص 204)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ زَ)
خانه متعلق بزوجه. خانه از آن زن. چون: فلانی در خانه زن خود زندگی میکند و از خودش خانه ای ندارد
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ گَ)
رتیلا. (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ دَ / دِ)
ماکیان که تخم نهد. (آنندراج). ماکیانی که تخم کند. (ناظم الاطباء). بیوض
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِگَ)
بسیار خایه کننده. بیوض. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مایه ور
تصویر مایه ور
دولتمند و مایه دار و مالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
نقاش صورتگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانه کن
تصویر خانه کن
خانه برانداز، ویران کننده خانه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که سایه دارد: درخت سایه دار، حرفی که دو خطی نوشته باشند، غشی سایه زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پایه ور
تصویر پایه ور
بلند مرتبه، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامه زن
تصویر خامه زن
((~. زَ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
پرمایه، پولدار، ثروتمند، غنی، دارا، پرارزش، پربها، ارزشمند، باارزش، گران بها، باشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل، بزرگوار، محتشم، گران مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیضه بند
فرهنگ گویش مازندرانی
سایه بان
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت فوقانی کیسه ی بیضه که به بدن وصل می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
قسمت بالای بیضه ۲بیضه بند
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در اطراف تنکابن، حیاط –جلوی خانه، فضای بعد از حیاط خانه، خارج از محدوده
فرهنگ گویش مازندرانی
خاطرخواه، خواهان
فرهنگ گویش مازندرانی